اتفاقاتی که گذشت ...
یکشنبه شب من و آترینا کوچولو تصمیم گرفته بودیم برای روز مرد تدارکاتی بچینیم و بابایی رو سوپرایز کنیم به همین منظور یه کیک خریدمو با کمک هم شام هم درست کردیم و با کلی تنقلات بابایی رو به پارک دعوت کردیم اما همین که پارک رسیدیم آترینا جونم خوابش گرفت و شروع به بدقلقی کرد. خلاصه تا حد زیادی برنامه هامون بهم ریخت ولی باز خدا رو شکر آترینا جونم در آخرین ساعت کوتاه اومد و قبول کرد که بخوابه اینجوری حداقل همه ی زحماتمون بر باد نرفت. وقتی خونه برگشتیم آترینای مامان از خواب بیدار شد و شروع کرد به شیرین کاری و خندیدن تا شاید اینطوری از دلمون دربیاره و از اونجایی که مامان و بابای به شدت احساساتی داره موفق شد مامان و بابا رو با خودش ...
نویسنده :
سوسن
4:15